فصل سی ودوم – بازگشت به تهران
بعد از گذشتن از بخش کنترل و زدن مهر ورود به کشور توی پاسپورت ها به سمت محل سالن تحویل چمدانها رفتیم ، فرودگاه بسیار شلوغ بود و کمی بیش از حد معمول طول کشید تا چمدونها بیاد ....
بالاخره تسمه نقاله مخصوص پرواز ما ، بعد از بیست دقیقه شروع به حرکت کرد و چمدونها یکی پس از دیگری با کنار زدن پرده نواری برزنتی ابتدای دریچه نقاله بیرون اومدن.
ظاهرا ما باز هم باید منتظر میموندیم. چون هرچه نگاه می کردیم هیچیک از اونها مال ما نبود ........... تقریبا همه همسفرای ما چمدون به دست بطرف بخش بازرسی رفتند و سالن خلوت شد. در این لحظه بود که سرو کله چمدونهای ما پیدا شد . یکی یکی چمدونها رو به کمک سید از روی تسمه نقاله برداشتیم و گذاشتیم روی چرخ های حمل بار ....... خوشبختانه به دلیل اینکه در سال جاری این تنها سفر خارجیمون بود گفتند بدون توقف در بازرسی و فقط با نشون دادن پاسپورت ها از باجه گمرک عبور کنیم. واسه همین براحتی از کنار دوستانی که زودتر چمدون هاشون رو گرفته بودن ، اما گرفتار بازرسی گمرکی شده بودن . عبور کردیم و به سالن خروجی وارد شدیم.
ملیحه گفت : بابا اینا ...... اوناهاشن .
پرسیدم : کو..... کجا هستنن ؟ .......
با دست به جایی پشت دیوار شیشه ای جدا کنند سالن گمرکی و انتظار اشاره کرد ....... دیدمشون ....... بطرف راه خروجی رفتیم و بابا اینا هم با دیدن ما به همون سمت حرکت کردن.
وقتی بهم رسیدیم. بازار ماچ و بغل و سلام و احوالپرسی داغ شد ..... بالاخره بعد از انجام این فریضه همه به سمت پارکینگ حرکت کردیم. نفیسه ماشین من رو آورده بود . مسعود با ماشین خودشون و بابا هم با ماشین خودش ....... چمدونها را که خیلی زیاد هم بود به زور توی صندوق عقب ماشین ها جا دادیم و تقسیم شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم.
خیابون آزادی تا سر چمران حسابی ترافیک بود و چهل دقیقه تموم طول کشید . تا به میدون انقلاب رسیدیم و بدترین ترافیک مربوط بود به اول خیابون آذربایجان تا بعد از تقاطع زنجان . بهر شکل بعد ازچمران ترافیک خیلی سبک شد و براحتی و با سرعت به خونه بابا اینا رسیدم.
مامان لیلا شام آماده کرده بود ....... تا سفره پهن بشه بقیه روبوسی و خوش بش ها انجام شد و تعریف داستانهای سفر به بعد از شام موکول شد ...... با اینکه از سفر بر گشته بودیم . اصلا احساس خستگی نمی کردیم و با سوالات پی در پی ..... خاطرات سفر رو بازگو می کردیم.
حدود ساعت دو بود که مامان سوت پایان شب بیداری رو کشید و گفت: فکر می کنم. وقت برای شنیدن داستانهای سفر زیاد داریم. پس بهتر بزاریم از راه رسیده ها استراحت کنن.
همه چشمی گفتند و آماده رفتن به خونه های خودمون شدیم. مسعود ، سید اینا رو با چمدون هاشون برد رسوند من و ملیحه هم نرگس و خانم سادات رو.......
رفتیم خونه و مامان یه راست به سمت اتاق خودش رفت و ماهم بدون اینکه و حال باز کردن چمدونها رو داشته باشیم . لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم و افتادیم روی تختخواب ، ......... بلافاصله ام خوابمون برد .....
پایان فصل سی ودوم